سخت نبود؟! اولین سؤالم همین است. مکثی میکند، نرملبخندی روی چهرهی مادرانهاش مینشیند و با لهجهی نهچنان غلیظ اصفهانی میگوید: «سخت که بود. سالها زندگی در غربت و دور از فامیل و حتی دور از کشور اما ما راهمان یکی بود! شهادت گوارایش باشد!» همین!
به گزارش patc، « امانتداران خدا در زمین» عنوان یادداشتی به قلم محمدصادق علیزاده درخصوص حال و هوای حسینیه امام خمینی (ره) و اقامه نماز رهبر معظم انقلاب بر پیکر هفت شهید قدس است که در رسانه KHAMENEI.IR منتشر شده و در ادامه میتوانید این یادداشت را بخوانید:
همسر جوانِ جوانترین شهید آن کاروان هفت نفره روبروی دوربینم ایستاده. توی قاب دارد از آخرین مکالمهاش با سیدعباس صالحی روزبهانیِ ۲۴ ساله میگوید و من که صدایش را از هدفون میشنوم نفسم بند آمده: «دو دقیقه قبل از آن حادثه به من زنگ زده بود. داشتیم با هم صحبت میکردیم که تلفن قطع شد و دیگر هیچ صدایی نیامد. معمولاً وقتی این اتفاق میافتاد آقا عباس چند دقیقه بعد دوباره تماس میگرفت اما بعد از قطع شدن آن تلفن دیگر تماس نگرفت تا اینکه خبری از تلویزیون شنیدم که یک ساختمان نزدیک سفارت ایران هدف قرار گرفته. دلم شور افتاد و …»
این شکلی میشود بود که سیدعباسِ متولد ۱۳۷۸ اهل بروجرد با دو سال سابقه پاسداری که حدود دو سال هم از ازدواجش میگذشته و برای اولین بار هم پایش به معرکهی سوریه باز شده، خونش کیلومترها دورتر از مرزهای ایران روی زمین میریزد؛ همین اول کار به چه واقعیت سترگی خوردم.
اصلاً برای کار دیگری به حسینیه آمده بودم اما عظمت واقعه آنقدر بود که تصمیم عوض کنم و دوربین تصویربرداری را بردارم و حالا بایستم روبروی آدمهایی که شانه زیر باز امانتهایی دادهاند که هزاران سال قبل و در ابتدای خلقت، آسمانها از پذیرفتنش سر باز زدند.
زبانم نمیچرخد اما به زحمت به همسر جوان سیدعباس میگویم: «دل کندن از همسرتان سخت نبود؟» وسط بغضی که بیخ گلویش و پرده اشکی که توی قاب چشمش گیر کرده و صبورانه با آنها دست و پنجه نرم میکند میگوید: «خیلی سخت بود! خیلی خیلی سخت! کار رفتنش که داشت درست میشد به من گفت تو رضایت ندهی نمیروم!» بغض بالاتر میآید و بقیه حرفش را میخورد. در ادامه هم با اشکی که حالا دیگر بهوضوح چشمها را تر کرده از دیدن پیکر سیدعباس در معراج میگوید و میگوید: «عباس جان! شهادتت مبارک! ما را هم شفاعت کن!»
این حجم از تکرار عبارت «شهادتت مبارک» را اگر آدم اینجا و روبروی این آدمها نباشد اصلا توی کَتَش نمیرود. مگر میشود عزیزی از دست داده باشی و رفتنش را تبریک بگویی؟! زبان من که نمیچرخد. این را هم به همسر سیدعباس گفتم هم به مادرش هم به پدرش! هر سه نفرشان اما جلوی دوربین من ایستادند و شهادت سیدعباس را تبریک گفتند. پدرِ سیدعباس که رانندهی کامیون و ماشین سنگین است چیز عجیبتر دیگری هم میگوید آن هم درست زمانی که پیکر جوان ۲۴ سالهاش هنوز توی تابوت است و دفن هم نشده که داغش سرد شده باشد: «اگر به جای عباس چند عباس دیگر هم داشته باشم و لازم باشد، آنها هم فدای حضرت زینب سلاماللهعلیها و امام حسین علیهالسلام!» عین این حرف را مادر سیدعباس هم میزند.
آن سمت ماجرا؛ سردار زاهدی!
سمت دیگر این واقعیت سنگین و کمرشکن که من و دوربینم وظیفهی ثبت و ضبط آن را به عهده داریم شهید ۶۳ سالهی کاروان شهداست که ۴۵ سال در کوه و کمر و صحرا و بیابان در ایران و سوریه و لبنان، پوتین به پا کرده بود و دور از نام و نان و برق دوربینها و رسانهها، دنبال چیز دیگری بود بدون اینکه خیلی از میلیونها نفری که این روزها در ایران و لبنان و سوریه و عراق و یمن به سوگش نشستهاند او را بشناسند: سردار محمدرضا زاهدی! هدف متحرک صهیونیستها که به تعبیر فرنگیها از قدیمیترین ژنرالهای ایرانی در لبنان و در جبههی نبرد با اسرائیل بود.
همسرش حالا روبروی دوربین ایستاده. هدفون توی گوش دارم تا صدایش را بهتر بشنوم. من بیش از او استرس دارم و ناآرامم. با خود میگویم نباید اینها را زیاد اذیت کرد. داغدارند.
در تمام سالهایی که زاهدی در کوه و بیابانهای منطقه بالا و پایین میرفته تا آب توی دل میلیونها ایرانی تکان نخورد، این زن همراهیاش را کرده و همگام و همقدمش بوده. درست مثل همسر جوان و پدر و مادر سیدعباس، بیادعا و تکلف شانه زیر بار همان امانتی داده که آسمانها و زمین در ابتدای خلقت از پذیرفتنش سر باز زدند. حالا ایستاده روبروی دوربین من و باید واقعیت عظیم شخصیت و وجود او را روایت کنم و چه کار سختی!
سخت نبود؟! اولین سؤالم همین است. مکثی میکند، نرملبخندی روی چهرهی مادرانهاش مینشیند و با لهجهی نهچنان غلیظ اصفهانی میگوید: «سخت که بود. سالها زندگی در غربت و دور از فامیل و حتی دور از کشور اما ما راهمان یکی بود! شهادت گوارایش باشد!» همین!
تمام حرف کسی که ۴۵ سال در سایهی یک مرد در سایه بوده همین است. هیچ جایی نامی از اینها نبوده؛ نه خودش نه مردش! در زمرهی همانهایی که علیبنابیطالب علیهالسلام فِی الْأَرْضِ مَجْهُولُونَ وَ فِی السَّمَاءِ مَعْرُوفُونَ (خطبه ۱۰۲ نهجالبلاغه) توصیفشان میکند. مردهایی که در گمنامی به چشم فتنهها میزنند. در زمین گمنامند و در آسمان شهیر!
زنان این قبیلهی کفرستیز هم به مانند مردان جوانمردشان، بیتکلفند و بیادعا؛ صبور اما ایستاده پای بیرق حقیقت که در کوچهپسکوچههای تاریخ گم نشود! اینها امانتداران خدایند و هر کسی را ظرفیت کشیدن بار امانت خداوند نیست.
فدای آن چشمها
بعد از همسر سردار زاهدی، دخترش میآید جلوی دوربین و گفتن از پدر. اینکه همیشه به پدر میگفته «فدای چشمهای قشنگت بشوم من» و پدر یکبار آنقدر جدی رفته جلوی آینه تا ببیند چه در چشمهایش هست که دختر را اینقدر شیفته کرده.
من اما به این فکر میروم که دختر شهید احتمالا در توصیف چشمهای پدر، خسته بودن را فاکتور گرفته. این واقعیت را در تعبیر یک همسر شهید دیدم از همسرش وقتی که بعد از شهادت پیکر و چشمانِ بستهی آسودهی مردش را میبیند و توی دلش خطاب به او میگوید: «حالا دیگر میتوانی همهی آن خستگی جاری در چشمهایت را درمان کنی.» اصلا انگار که چشمها حکایتی دارند.
فرماندهی همین قبیله هم در نامهای به دخترش نوشته بود:
«دخترم خیلی خستهام. سی سال است که نخوابیدهام… من در چشمان خود نمک می ریزم که پلکهایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشد تا نکند در غفلت من آن طفل بیپناه را سر ببرند. وقتی فکر می کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس است، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظارهگر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمیتوانم اینگونه زندگی بکنم.» (بخشهایی از نامهی شهید قاسم سلیمانی به دخترش) به جای نویسندهی این نامه بگذاریم همین شهدا و به جای اسامی فرزندان نویسنده نامه هم بگذاریم هر مرد و زن ایرانی و انسان مظلومی، آن وقت این معادله درست میشود!
خمینی(ره) زنده است
بعد از نماز مغرب و افطار، تابوتهای پیچیده در پرچمهای سهرنگ را وارد حسینیه میکنند تا فضا برای خواندن نماز که قرار است آقا اقامهاش کنند آماده شود. صفهای اول معمولاً در اختیار مسئولین است. این مرتبه اما قضیه فرق میکند. یکی از دستاندرکاران مراسم پشت تریبون میرود و «آقایان علما و فرماندهان محترم» را به سمت دیگری هدایت میکند تا جا برای خانواده شهدا باز شود.
اینجا دیگر اولویت با آن بخش از امانتداران الهیست که عزیزترین داراییشان را فدا کردهاند. آقا میآیند. قرائت فاتحهای و بعد هم سر زدن به خانواده شهدا. توی دریچه دوربین، همسر و مادر شهید عباس صالحی را میبینم که جزو اولین نفراتند.
نماز اقامه میشود. من اما به مانند همان نمازی که چهار سال و چند ماه قبل در دانشگاه تهران و بر پیکر شهید سعید فرودگاه بغداد اقامه شد، به جای رفتن توی صفها، یکگوشه و این مرتبه پای دوربین ایستادهام تا مثلاً وظیفه حرفهای خودم را انجام دهم. چشمهایم اما مجال نمیدهند. به حال خودم اشک میریزم.
صدای تکبیرها توی فضای حسینیه میپیچد. حسینیهای در تمام این سالها – از ۱۳۶۹ که بنا شده تا الان- چه رویدادهایی که به خود ندیده؛ از تهدید و تشر به اردوگاه باطل کرهی زمین تا تنفیذ احکام ریاست جمهوری و جشن برای دخترانی که شایستهی خطاب قرار گرفتن از جانب خداوند قرار گرفته و به تکلیف رسیدهاند و خاموش کردن انواع و اقسام فتنهها.
حسینیه امام خمینی(ره) مرور فشردهی انقلابی است که پس از خمینی(ره) شعلهاش سرد نشده. امروز نام خمینی(ره) بیش از هر زمان دیگری زنده است. این را بهراحتی میشود از پیکرها شهدایی فهمید که ۳۵ سال بعد از ارتحال ایشان بهدست مستقیم صهیونیستها به شهادت رسیدهاند و بعد از نماز با شعار لبیک یا حسین علیهالسلام تشییع میشوند. امروز نام خمینی(ره) بیش از هر زمان دیگری زنده است و این را بهراحتی میشود از روی شعارهایی فهمید که این خانوادههای داغدار و در برابر پیکرهای پاره پارهی عزیرانشان در حسینیه امام خمینی(ره) میدهند: «ای رهبر آزاده، آمادهایم آماده!» اینها امانتداران خدایند در زمین و امانتداران همیشه آمادهاند.
انتهای پیام