تن نور؛ داستانی از تلخی‌های بی‌پایان جنگ – خبرگزاری آنلاین | اخبار ایران و جهان

اخبار ایران

خبرگزاری آنلاین _ گروه فرهنگ و ادب: رمان «تن‌نور» به قلم حسین قربان‌زاده خیاوی با محوریت خرمشهر در دوران دفاع مقدس به تازگی توسط انتشارات سوره‌آنلاین منتشر شده است.

فاطمه رهبر نویسنده و پژوهشگر یادداشتی درباره رمان «تن نور» نوشته که با عنوان «داستانی از تلخی های بی پایان جنگ» برای انتشار در اختیار خبرگزاری آنلاین قرار گرفته است.

مشروح متن این یادداشت را در ادامه می خوانیم:

«تن‌نور» داستان مردی‌ست که در خاطرات نوجوانی خود گرفتار آمده است و از آن خلاصی ندارد. خاطرات و حسرت‌ها نخ‌های نامرئی هستند که می‌توانند تا سالیان سال آدمی را اسیر و شیدای خود نگه‌دارند تا هر لحظه که می‌خواهند، قدرت‌شان را به روح و قلب اسیرشدگان نشان دهند. «تن‌نو» به نویسندگی حسین قربانزاده خیاوی، داستان آراز و تمام مردمانی است که طعم تلخ جنگ را چشیده‌اند و با گذر هزاران روز و شب نتوانستند، آن تلخی آغشته به خون و از دست دادن‌ها را فراموش کنند.

آراز پس از فوت مادر، به دلیل شغل پدر که تکاور بوده، مجبور می‌شود دل از ساوالان و قله‌های برف‌پوش شهرش ببرد و راهی خوزستان شود. او که تازه وارد پانزده سالگی شده با ریه‌هایی مملو از بوی طبیعت و خنکای برف در فصلی که معروف به خرماپزان است، مهمان جنوب می‌شود. مهمانی که قرار بود کوتاه باشد اما جنگ و اتفاقات بعد از آن، میزبانی هشت‌ساله‌ای را عهده‌دار می‌شود و بعدها با هزاران زخم و رنج او را راهی شهرش می‌کند تا پای قله‌های سپیدپوش با ریه‌هایی که انباشته از خردل و مواد شیمیایی است، برای استشمام دمی کوتاه از حال و هوای نوجوانی بسوزد و دم نزند.

آراز عاقله مردی است که اثرات انفجار و دیدن صحنه‌های ناگوار اجازه نمی‌دهد در همان سن‌وسال خودش زندگی کند و مدام او را سوار بر موج‌های کوتاه و بلند خاطرات می‌کند و به سال‌های نوجوانی و سرگردانی برمی‌گرداند.

پدرِ آراز، او را به دوست جنوبی‌اش «نجیب» می‌سپارد و می‌خواهد برای مدتی پسرش مهمان کانون پنج‌نفره خانواده‌ی آن‌ها شود تا سوزناکی سوگ مادر از جسم و جان پسر زدوده شود و مجالی برای پدر باشد تا سروسامانی به اوضاع کارش بدهد تا زندگی دو نفره‌ی پدر و پسری‌شان را آغاز کنند.

گرمای خوزستان و آفتابی که تن پسرک را مانند بستنی می‌لیسید و آب می‌کرد، برای آراز داستان غیرقابل تحمل می‌شد اگر آنلاین و محبت خانواده میزبان وجود نداشت. او پا به خانواده‌ای گذاشته بود که گویی خون‌شان ارتباط مستقیمی با خورشید بالای سرشان داشت و مرام و معرفت‌شان از هم‌زیستی درختان نخل، درس‌ها آموخته بود.

آراز به لطف نجیب و دختر نوجوانش «نجمه» روزهای سخت از دست دادن مادر و دوری پدر و سایه سنگین غربت را تاب می‌آورد. او در شهری ساکن می‌شود که کوه ندارد و تا چشم کار می‌کند بیابان است و نخل‌های قامت افراشته، بسان ماهی افتاده بر ساحل هستند، لب‌ها از خشکی و در حسرت آب باز و بسته می‌شوند اما کلامی از آن شره نمی‌کند.
او پسری است کم‌حرف و فرورفته در خود و رویاها. نجمه دختری با طبع گرم و شوخ، با کلماتی لطیف از جنس شعر برای پسرک داستان. سخنان و خیالاتش که هرکدام توانایی شعر شدن را دارند، آبی است که جرعه جرعه در دهان باز ماهی افتاده بر خشکی ریخته می‌شود و جانی دوباره به او می‌بخشد.

دختر میزبان، مانند پدرش طبیب نخل است. او هر روز صبح همراه پدر راهی نخلستان می‌شود و به مداوا و تیمارکردن نخل‌ها می‌پردازد. نجمه با دست کشیدن به تن نخل‌ها دردشان را می‌فهمد، با آغوش کشیدن‌شان آن‌ها را از غم می‌رهاند. از پاجوش‌ها چنان مراقبت می‌کند که گویی نخل‌ها او را مادرخوانده‌ی بچه نخل‌هایشان کرده‌اند. او می‌تواند صدای ریشه نخل‌ها را بشنود. گوش به خاک گرم وطنش بگذارد و به دردودل‌های آن گوش بدهد. دنیا را جوری ببیند که کسی دیگر را توان دیدنش نیست. همان‌طورکه خرمشهر از نظر او بانوی نورانی است. بانویی که لایق اسم زیبای «تن‌نور» می‌شود و بعدها مردمانش شاهد روزها و شب‌هایی می‌شوند که از جای جای بدنش انفجار نور و آتش روی می‌دهد و نجمه نمی‌تواند برای تن داغ و آتش گرفته‌ی بانوی زیبایش کاری کند.

نجمه برای آراز حکم یک لیوان آب خنک و گوارا در دل بیابانِ سرگردانی و سردرگمی‌هاست. آراز تشنه شنیدن قصه‌های دخترک است که هم غربت را بر او آسان‌تر می‌کند، هم یادآور مادر امدادگرش است.

جنگ خانمان‌سوز و ویران‌کننده است. وقتی آغاز می‌شود برایش فرقی ندارد کسی را که از بین می‌برد ممکن است تنها پناه کسی باشد یا با عشق و مهربانی پیوند جاودانی دارد. او ویران می‌کند و پیش می‌رود.

خانواده نجیب از آتش تازه افروخته جنگ بی‌نصیب نمی‌مانند. آراز در عرض چند ثانیه نجیب و همسرش سریه را در این مدت کوتاه که جان پناه‌اش شده بودند و او را با مهرشان سیراب کرده بودند از دست می‌دهد. پسرک می‌ماند و نجمه زخمی و پسرانِ یادگار نجیب. فرزندانی که مانند پدرشان غرق در نجابت و مهربانی هستند. آراز امدادگر است. از کودکی هم‌پای مادر در کلاس‌های امداد و نجات تعلیم دیده و برای مواقع سخت آماده شده است. اما دشواری جنگ از جنس دیگری است. پر از التهاب و دلهره. پر از ندانم‌ها و چه خواهد شدهای بی‌جواب. پسری که تا چند روز قبل در دل طبیعت بکر وسرسبز شمال، گوش‌هایش مهمان آواز سرخوشانه‌ی پرنده‌ها بود و صدای جز شرشر باران روی شیروانی خانه نمی‌شنید، یک‌دفعه زیر باران گلوله و خمپاره بزرگ می‌شود. آنقدر بزرگ که با دستانی تاول زده و زخمی، همراه نعیم پسر آرامِ نجیب که شانه‌هایش زیر سنگینی تن خواهرش خم شده، بدن بی‌جان قائد را که برادر دیگر نجمه است، بر دوش می‌گذارد و کیلومترها راه می‌رود تا او را به مقصدی امن برساند.

در جنگ جایی امن پیدا می‌شود؟ شهری که در تیررس دشمن قرار دارد و جانش از قدم‌های بی‌امان عراقی‌ها و تانک‌های‌شان به لرزه افتاده، می‌تواند مکانی امن برای مخفی نگه‌داشتن دخترک شاعرپیشه‌ی داستان باشد؟

اما در آخر زمینی که نجمه گوش بر خاکش می‌گذاشت تا حرف‌هایش را بشنود، پناهگاهش شد. مکانی که روزی نان‌های داغ در آغوش می‌گرفت، تن خون‌آلود دختر را در خود پنهان کرد.

نویسنده کتاب «تن‌نور» در داستانش، میان هزاران خرده روایت که هر کدام وظیفه نشان دادنِ بخشی از جنگ و پاسداری خاک را دارند، در کنار شخصیت اصلی آراز، شخصیتی به نام فؤاد خلق کرده است.

پسرکی که سال‌ها بعد از جنگ به دنیا آمده است، اما زندگی با آراز و پرستاری و همراهی همیشگی‌اش، او را جزبه‌جز، با وقایع دردناک جنگ، آشنا کرده است. پسرکی که خون پدر جنوبی در رگ‌هایش جریان دارد اما هم‌پای مردی از خطه شمال، در دامن تپه‌های پوشیده از سبزه، میان کوه‌های سربه‌فلک کشیده، سوار خاطرات می‌شود و هر جا که مرد می‌رود یا دوست دارد برود، همراهش می‌شود. از شمال به جنوب و کوچه‌پس‌کوچه‌هایی که چهل سال پیش در خانه عمه‌اش، نجمه را در خود پناه داده بود.

«تن‌نور»، می‌تواند داستان تمام تنورهای خاموش خرمشهر باشد که روزگاری آخرین پناه دختران و زنان جنگ‌زده شدند تا حرمت‌شان را در برابر دست‌های ناپاک متجاوز حفظ کنند. داستان بازمانده‌هایی مانند آراز که زیر توپ‌های تانک و باران خمپاره‌ها، بارها و بارها پی گمشده‌شان می‌روند و زیر خشت‌های فروریخته، دنبال تنوری می‌گردند تا امانتی‌شان را پس بگیرند… با تنوری روشن در قلب‌شان که هیچ‌گاه خاموش نمی‌شود.

دکمه بازگشت به بالا