بر هیچیک از رانندگان شلوغشهر تهران پوشیده نیست که وقتی از بالای شهر، از بزرگراه شهید چمران میخواهی وارد بهاصطلاح میدان توحید شوی، گرفتار یک چراغ قرمز طولانی میشوی که بهراحتی، چشمانت گم میشود و به هر سمت و سویی که دلش میخواهد، میچرخد و دمی هم آرام ندارد. چشم، حریص است در دیدن و ادب چشم آن است که حریم نگاهدارد و هر نقطهای را نبیند. اما چشمان نگارنده اینبار، جایی را میدید که انگار همهی چشمها، دو چشمِ دیگر هم قرض گرفته بودند و داشتند پیرمرد شصتهفتاد سالهای را نظاره میکردند که کفش ایمنی نداشت؛ شلوار کار مناسب، مناسبِ کاری که میکرد، نداشت؛ کلاه ایمنی نداشت؛ دستکش نداشت؛ عینک! عینکِ کار نداشت؛ اما احتمالاً زن داشت؛ بچه داشت؛ عروس و داماد و نوه داشت؛ ولی نتیجه! نه! نتیجه نداشت؛ چرا!
چون، زندگی، خرج داشت؛ هزینه داشت؛ دیدوبازدید داشت؛ آمدوشد داشت؛ ترافیک داشت؛ آن پیرمرد، در پشت ترافیک چراغ قرمز میدان توحید، دریل بتن کن داشت؛ اما زورِ بازو نداشت؛ توانِ کار کردن نداشت؛ برای همین، هربار که متهی دستگاه دریل بتن کن را فرو میکرد توی آسفالت، نه آسفالت کنده میشد و نه دریل درمیآمد! همین بود سوژهی همهی نگاههایی که به این پیرمرد دوخته شده بود؛ پیرمردی که کار داشت اما نا نداشت و بازنشسته بود بیهیچ حقِ بیمهی بازنشستگییی!
*. مدرس دانشگاه و پژوهشگر مسایل حقوقی
reza1403tajgar@gmail.com